نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد ولی یاران نمی دانند که من دنیایی از دردم به ظاهر گرچه می خندم ولی.... اندر سکوتی تلخ می میرم...
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
این اشعار : کار یکی از دوستان دیوانه... پرده افتاده به قلب و دیده ام آن گل شرمی که می بویده ام شعله های گرمی از لب خوانده ام نغمه ی عشقیست که با تو مانده ام
گرچه بر قابت گهی مینگرم ضربه های قلب خود مشکنم مرگ را با های و هویت میزنم اشک را از رو نگاهم میبرم
این چه عشقیست که دیوانه شدم دوره گرد و مثل پروانه شدم
نمیدانم چرا با اینکه میدانم ازآن من نخواهی بود چرا با تارو پود جان برایت خانه میسازم
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد تمام جستجوی دل سوال بیجواب شد نه رفته کام تشنه ای به جستجوی چشمه ها خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد
هر چه می خواهم غمت را در دلم پنهان کنم سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
عذاب با تو سر کردن برای من یه تسکینه تو چی می فهمی از من که عذابم با تو شیرینه
کاش ذر این وسعت سبز یک نفر درد مرا می فهمید....
شاید دیگه قسمت نشه ببینمت تو رو من شاید دیگه خاطره شه لحظه های تو با من کاشکی بدونی رفتنم فقط به خاطر تو بود دست بی رحم سرنوشت عشقمو از دلم ربود
از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |